خانه عناوین مطالب تماس با من

سرای ننه ناصرجون

سرای ننه ناصرجون

درباره من

من مهدعلیا ننه ناصرجونم.محمدشاه سرش گرم بقبه حوری پری ها بوده کلا تو زندگیم نیومده.درنتیجه ناصرجوونم هم هرگز نه بدنیا اومده نه میاد.اما خب چیزی از ارزش های من به عنوان مهدعلیاجون کم نمیشه .تا باشد رستگار شوید:)) ادامه...

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • عرض تسلیت به عزیزان بندرعباسی
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • باغچه یا گلدون؟؟؟
  • خمیریو.فکا
  • تعطیلات چگونه گذشت؟
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • اردیبهشت 1404 4
  • فروردین 1404 6
  • اسفند 1403 6
  • بهمن 1403 13
  • دی 1403 19
  • آذر 1403 13
  • آبان 1403 8

جستجو


آمار : 17492 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] جمعه 2 آذر 1403 15:07
    جوری مریض شدم که روی بانوان باردار سرزمینم را سفید کردم.حالت تهوع و بی اشتهاییم به اونجا کشیده که رو به روم حتی کسی یک بیسکوییت بخواد بخوره،خونش پای خودشه،چون من تهوع دارم.آخرین باری که اینطوری شدم،یادمه ۱۹سالم بود،دلم گرفته بود با مادر و پدرم پیاده رفتیم تا یک پیتزایی نزدیک خونمون که تخت تو خیابون زده بود،چون خیابون...
  • ماجراهای من و پستچی محله! چهارشنبه 30 آبان 1403 10:12
    قبل کرونا تنها کسی که تو خونه ما خرید اینتر.نتی میکرد داداش بزرگه بود و البته من کتاب میخریدم،چون خیلی وقتها حتی با هزینه پست،قیمت کتاب از خرید حضوری برایم به صرفه تر در میومد.اولین باری که من با آقای پستچی روبرو شدم،گواهینامه داداش بزرگه اومده بود و هیچکسی هم غیر من خونه نبود.آقای پستچی گفت برو یک چیزی بیار ثابت کنه...
  • ننم زمان حاملگی دست به قورباغه زده!!! سه‌شنبه 29 آبان 1403 20:21
    از اونجایی که بعضی خاله ها حکم مادر را دارن ،فسقلی میشه ناصرجون خالش خواهرانه رفتیم بیرون،ناصرجون با غصه گفت ،من بزرگ بشم بچم نمیدونم خونه مادرجونش بیاد یا با مامانش که زنمه،بمونه خونه اما من باید حواسم به مادرم باشه و هرروز سر بزنم منم گفتم خب اگر تو ببریشون که میان،مگراینکه تو نخوای.بعد اضافه کردم،منم میام تازه، که...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 25 آبان 1403 22:20
    چقدر افکار خودکشی زیاد شده.عصری خواب بودم که یکی از دوستانم زنگ زد.بقدری خواب بودم که بجای اینکه صدای گوشی را قطع کنم،زدم روی وصل تماس و تا چشمم اومد باز بره روی هم شک کردم.دیدم وصل کردم و فقط صدای گریه میاد.بدون اغراق ۳ساعت تمام با تلفن حرف زدم.چون رفیقم به مرز فروپاشی روانی رسیده بود و بهم گفت عصری که همسرم خونه...
  • ظرفیت تکمیل! جمعه 25 آبان 1403 11:00
    دیشب جایی مهمونی بودیم.موقع برگشت من صندلی کمک راننده نشسته بودم.راننده همزمان که داشت قفل فرمون را باز میکرد و از صاحبخونه که کنار ماشین ایستاده بود تشکر میکرد و ...حواسش یک دفعه پرت شد و قفل فرمون را جای اینکه بزاره کنار پای من اون پایین،کوبید روی زانوی من و گذاشت پایین.البته هنوز هم متوجه اتفاق رخ داده نبود و...
  • نتیجه هوس آخرشب:)) چهارشنبه 23 آبان 1403 21:30
    مامان یک خرید کوچیک داشتن،من دوست داشتم تو نم نم بارون برم پیاده روی.برای همین شدم مسئول خرید و رفتم بعد پیاده روی خرید تو فروشگاه.وسایل را چیدم روی ریل که حساب کنم ، یکمرتبه چشمم خورد به بسته های بادوم زمینی ،رفتم یکی را برای خودم بردارم.یادم رفت که سبد را گذاشتم زمین و کنار همون قستی که حساب و کتاب میکنم هستش.بسته...
  • تولد فسقلیمون مبارک:)) سه‌شنبه 22 آبان 1403 10:51
    امروز تولد فسقلیه،مامانش یکهو سرصبح تصمیم گرفت تو مدرسه براش تولد بگیره.من و مامان هم از این قنادی به اون یکی دنبال یک کیک بزرگ برای بچه های کلاس که شکر خدا پیدا نمیشد و همشون تو سایز کوچیک بودند و دوتا عین هم پیدا نمیشد که دوتا بخریم تا به همه بچه ها کبک برسه.بالاخره سر کیک که تو یکی از قنادی ها دیده بودیم و خیلی هم...
  • خاطرات خواهران مهدعلیا یکشنبه 20 آبان 1403 22:54
    خب نمیدونم این را قبلا براتون گفتم یا نه؟اما چون خاطره من نیست.من بعنوان ننه ناصرجون صلاح میبینم بگم دوتا از خواهرام قبل ازدواجشون رفته بودند تو گروه کوهنوردی استان ثبت نام کرده بودند.بعد استان ما کلا صدسال یکبار رنگ برف ببینه آخرای تابستون بهشون گفته بودند میریم فلان کوه و تجهیزات مناسب کوه بیارید.خب اونا که قبلا کوه...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 20 آبان 1403 11:31
    به وبلاگ من خوش اومدین
  • 69
  • 1
  • 2
  • صفحه 3