از اونجایی که بعضی خاله ها حکم مادر را دارن ،فسقلی میشه ناصرجون خالش
خواهرانه رفتیم بیرون،ناصرجون با غصه گفت ،من بزرگ بشم بچم نمیدونم خونه مادرجونش بیاد یا با مامانش که زنمه،بمونه خونهاما من باید حواسم به مادرم باشه و هرروز سر بزنممنم گفتم خب اگر تو ببریشون که میان،مگراینکه تو نخوای.بعد اضافه کردم،منم میام تازه، که خیلی جدی گفت نه مهدعلیا تو اونموقع پیر شدی دیگه نیا!!!گفتم وااا خب پیر بشم گناه دارم.گفت نه دیگه تو نیا و چنین شد که اینستاگرام من از اون روز شده سرچ خانه سالمندان که تا کنکور نگرفتن،جا رزرو کنم.(میخواستم برم اونور ،حسینیه کنم کاخ.سفید را ،این ترامپولین بی تربیت گفته میخواد مهاجرها را بیرون کنه.بی تربیت میزاشتی من بیام،خانه سالمندانم را لاکچری انتخاب میکردم،بعد زرت و پرت میکردی.اینم شانس منه،لب دریا برم،خشکیده.)
تازه در مورد آرزوهاش حرف میزد و گفت آرزو دارم خیلی پولدار بشم.منم با چشمهای براق زل زدم که بعد بگه خاله را به آرزوش که داشتن بک ماشین شاسی بلند دنده اتوماتیک خارجیه میرسونه که خیلی شیک برگشت گفت ،بعد تو بشی خدمتکار من!!!هیچی دیگه خانه سالمندان خوب سراغ دارید معرفی کنید من برم تو کار رزرو
چقدر افکار خودکشی زیاد شده.عصری خواب بودم که یکی از دوستانم زنگ زد.بقدری خواب بودم که بجای اینکه صدای گوشی را قطع کنم،زدم روی وصل تماس و تا چشمم اومد باز بره روی هم شک کردم.دیدم وصل کردم و فقط صدای گریه میاد.بدون اغراق ۳ساعت تمام با تلفن حرف زدم.چون رفیقم به مرز فروپاشی روانی رسیده بود و بهم گفت عصری که همسرم خونه نبوده،هرچی قرص تو خونه بوده از غلافش درآوردم و لیوان آب هم گذاشتم کنارم که بخورم که یکمرتبه دختردوسالش از خواب می پره و گریه را سر میده.گفت اگر گریه اون نبود زندگیم را تموم میکردم،چون تحملم تموم شده.تا زمانی که همسرش به خونه برنگشت و صداش را نشنیدم و خیالم از بودنش راحت نشد،مکالمه را با هر چرتی به ذهنم رسید ادامه دادم.تازه این رفیقم تو نظر من واقعا یک مومن واقعیه و من هربار نمازخوندنش را دیدم برخلاف من که عین کلاغه است،با عشق و با لذت بوده.اصلا دنیای خودش را داره،اهل غیبت نیست،تو زندگی هیچ کسی ندیدم سرک بکشه و سرش تو کار خودشه.اهل کمک بی چشم داشته ،اما امروز بهم گفت مدتهاست نماز هم نمیخونم.خسته شدم،دیگه نمیکشم و تنها وصل کنندم به دنیا دخترمه و ترسم از آینده اونه.من به این فکر میکردم که داریم به کجا میرسیم که همه عزیزانمون را فراموش می کنیم تا از این رنج خودمان را به ظاهر به آرامش برسونیم؟کاش خدا خودش کمک کنه.
دیشب جایی مهمونی بودیم.موقع برگشت من صندلی کمک راننده نشسته بودم.راننده همزمان که داشت قفل فرمون را باز میکرد و از صاحبخونه که کنار ماشین ایستاده بود تشکر میکرد و ...حواسش یک دفعه پرت شد و قفل فرمون را جای اینکه بزاره کنار پای من اون پایین،کوبید روی زانوی من و گذاشت پایین.البته هنوز هم متوجه اتفاق رخ داده نبود و خداحافظیش را کرده بود و گفت ظرفیت تکمیله؟بریم؟گفتم نه نصف ظرفیتمون پرید نمیتونیم بریمنگاهش تو ماشین چرخید و گفت تکمیله که.گفتم نخیر زانوی بنده مورداصابت قفل عصایی قرار گرفته ،نصف ظرفیت پریده
مامان یک خرید کوچیک داشتن،من دوست داشتم تو نم نم بارون برم پیاده روی.برای همین شدم مسئول خرید و رفتم بعد پیاده روی خرید تو فروشگاه.وسایل را چیدم روی ریل که حساب کنم ، یکمرتبه چشمم خورد به بسته های بادوم زمینی ،رفتم یکی را برای خودم بردارم.یادم رفت که سبد را گذاشتم زمین و کنار همون قستی که حساب و کتاب میکنم هستش.بسته بادوم را برداشتم و اومدم بگم اینم حساب کن که یکهو با پا رفتم تو سبد و با شکم رو ریل فرود اومدم اصلا یکوضعیبعدم لنگان لنگان بخونه برگشتم و تصمیم گرفتم دیگه تو شب و بارون هوس نکنم.