من مهدعلیا ننه ناصرجونم.محمدشاه سرش گرم بقبه حوری پری ها بوده کلا تو زندگیم نیومده.درنتیجه ناصرجوونم هم هرگز نه بدنیا اومده نه میاد.اما خب چیزی از ارزش های من به عنوان مهدعلیاجون کم نمیشه .تا باشد رستگار شوید:))
ادامه...
غروبی خواهرام اومدن خونمون با نوه بزرگه نشستیم به تحلیل میزان علاقه فسقلی.برگشتم گفتم مامانش که مهدعلیاس،منم جیران.نوه بزرگ میگه منم از زنان حرمسرا،گفتم نه تو جزو زنان صیغه ایمیگه نخیر من زن اولممامانم شدن زن دوم و به ترتیب بقبه خواهرا بقبه زنهای عقدی و چون تا ۴تابیشترعقدی نمیشد بقیه صیغه ای بودن و عمش و دخترعمش و مادربزرگ پدریش هم جزو زنان صیغه محسوب شدنددایی کوچیکه هم که در اکثر مواقع موردلطف است،اما گاهی دچار غضب ملوکانه میشه،امیرکبیر شدبعد تصمیم گرفتیم بانوه بزرگ و آبجی کوچیکه و مامان ناصرجون و ناصرخاله بریم بیرون.وسط راه من و ناصرخاله حرفمون شد،بخواهرم گفتم نگه دار من پیاده شم برم خونمون.به مادرمم میگم شما چیکارم کردین که ناصرخاله میگه مامان به هیچوجه نگه ندار.فقط یکروز بیا بریم سمت بیابون،گوشیشم ازش بگیر و تو بیابون پیاده اش کن.منم گفتم اصا من شوهر میکنم میرم.حالا که قراره بیابون پیادم کنید.ناصرخاله عصبانی میگه همین یکدونه خاله باید برای من بمونه یانه؟تهشم با خشم اضافه کرد،یکبار دیگه این جمله را بگی با پشت دست میزنم تو دهنت تا خون بیاد.به نوه بزرگ هم که میگفت من میرم خارج،گفت میام دنبالت خارج،نشونت میدم بی اجازه من کجا رفتی(بچم مراقب دارایی هاشهعوارض تک فرزندی)
سلام عزیزم ماشاالله خیلی شیرین زبونه خدا شما رو برای هم نگه داره
سلام دخترقشنگم قربونت بدمخدا عزیزانت را حفظ کنه عزیزمبچم یکم زورگو است آبجی کوچیک وقتی داشت عروس میشد فسقلی یک سا و هشت ماهش بود.برای بله برون ،داماد را دیده بود.دستش را زده بود کمرش و به باباش جلوی مهمونا گفته بود بابا پاشو بریم بندازیمش بیرون و بزنیمش که اومده خاله را ببرهحتی تا مدتها محل داماد نمیدادتو ازدواج داداش هم به عروس تنها کاری که میکرد اخم بود و اخر طاقت نیاورد و بعد عقد به داداش گفته بود دایی جمع کن بریم خونه مامانی
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ماشاالله خیلی بامزه ست شیرینیش به خاله مهدعلیاش رفته
قربونت عزیزم
مرسییی
عمه خیلی دوستت داره، نمیخواد ازش دور بشی
نه عمه بیشتر من همبازیشم که نمیخاد از دست بده
سلام عزیزم ماشاالله خیلی شیرین زبونه خدا شما رو برای هم نگه داره
سلام دخترقشنگم
قربونت بدمخدا عزیزانت را حفظ کنه عزیزمبچم یکم زورگو است
آبجی کوچیک وقتی داشت عروس میشد فسقلی یک سا و هشت ماهش بود.برای بله برون ،داماد را دیده بود.دستش را زده بود کمرش و به باباش جلوی مهمونا گفته بود بابا پاشو بریم بندازیمش بیرون و بزنیمش که اومده خاله را ببرهحتی تا مدتها محل داماد نمیدادتو ازدواج داداش هم به عروس تنها کاری که میکرد اخم بود و اخر طاقت نیاورد و بعد عقد به داداش گفته بود دایی جمع کن بریم خونه مامانی