-
سوال پرسیدن ،کی باید جواب داد؟!
یکشنبه 30 دی 1403 10:24
هرکی سوال میکنه لزوما از آدم نیست. انقدر ازم سوال کردن و متوجه نشدم بامنن تا شاکی شدن که امروز تو تاکسی تا راننده بی هوا گفت کجا پیاده میشی؟گفتم من؟سر خیابون بعدی!بعد فهمیوم اصولا با من نبوده،با خانمی بود که جلو نشسته
-
خارجه!
شنبه 29 دی 1403 21:37
من دیگه دارم میرم خارجه امروز یک بنده خدایی که من از سر کنجکاوی تو گروههای تلگرامی مهاجرت باهاش چندباری چت کرده بودم و چندسالی هست که رفته خارجه،بهم گفت میتونه من را با ویزای نامزدی چندماهی ببره.حالا دیگه اگرعمتون خارجی شد بدونید از کجا رفت فقط اگر برنگشت بدونید به یک گروه قاچاقچی چیزی فروختنش،البته به کاهدون زدنا.ولی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 دی 1403 13:47
من گاهی اوقات به فسقلی به شوخی میگم بابایی و اونم همیشه شاکیه که من ناصرم .بابایی نیستم. چندوقت پیش تویک حرکت خودجوش بغلم کرد و گفت ،ببین چون بابات به رحمت خدا رفته،من یکوقتایی که دوتایی بودیم بغلت میکنم و باباییت میشم،اما تو جلوی بقیه نگو بابایی،همون ناصربگو .................. چند روز پیش یکی از دوستانم چیزی تعریف...
-
صدنامه فرستادم/صدراه نشان دادم/یا راه نمیدانی/یا نامه نمی خوانی
جمعه 28 دی 1403 10:59
فسقلی غر میزد که دوست نداره بره مدرسه،منم داشتم بهش امید میدادم که مدرسه میری باسواد بشی،بتونی برای همه نامه بنویسی(بیشتر منظورم پیامک بود،اما پیامک یادم نیومد،شد نامه )خیلی جدی گفت اولا مهدعلیا،من پیش دبستانیم،هنوز باسواد نشدم.برم کلاس اول باسواد میشم دوما خونه های الان که جای نامه انداختن نداره،خونه اون مادربزرگم که...
-
آلزایمر!!!
چهارشنبه 26 دی 1403 09:10
خیلی شیک و مجلسی امروز فیزیو را گم کردم اونم بعد چهارجلسه!!!مایه شرمساریه،اما تا اوه کی دنبالش بودم تا یافتم. داشتم میگشتم کلی چیز تو ذهنم اومد بنویسما،اما یادم رفته تا عبور از آلزایمری دیگر بدرود
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 دی 1403 13:07
تا شما مشغول پاسخ دادن به چالشین.از اونجا که مادرجان بخاطر پاگشای عروس کل دل و روده منزل را ریختن بیرون و بنده برخلاف هرسال که در اینمواقع نقش کلفت اعظم ناصری را بازی میکردم و جانفشانانه کار میکردم.جوری که در پایان حتی دامادها که فقط دستشون به تنبانشونه تا نکنه دست از پا خطا کنن میگفتن اصا خونه کن فیکون شده.امسال بنده...
-
بازی اینستایی تو وبلاگ!!!
دوشنبه 24 دی 1403 08:57
اولا مرسی از مونپارس عزیز و رضوان بانوی عزیز و نازنینم ،بابت لطفتون دویوما چون اصولا آدم تو فیزیو حوصلش سر میره،چالش سنم را حدس بزنید راه میندازیم. دلیلشم این هست که من گاهی با بعضی بچه های وبلاگی سر یک چیزایی که حرف میزنیم و اونها تصورات ذهنیشون از من را که میگن اصا قلبم پر از شعف میشه که من را چقدر لاکچری و قشنگ می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 دی 1403 10:02
صبح وسایل فیزیو را گذاشتم تو کیفم،یک کیف برداشتم مثل چاه عمیق.رفتم سوارتاکسی شدم،جا نبود تو در نشستم درهم مچاله و کیفمم زیربغلم یاد بچه های قدیم کردم با کش کتابهاشون را میبستن و میزدن زیربغلشون میرفتن مدرسه ظاهرم همون بود. باطنم چیز دیگه .............. دوتا چیزی که من تو ملت چشم میزنم یکی موهای پرپشت است.یکی هم یک...
-
چه خبر از کجا؟
شنبه 22 دی 1403 15:33
بسلامتی رفتم دکتر گوارش، آندوسکوپی نوشت و اصلا بدون پرسیدن یا گرفتن قد و وزن بنده گفت ۳۰کیلو کم کن بمامانم میگم پیش کی برم کم کنم؟مامانم عصبانی میگن غلط کرد گفت.نپرسیده ،نه گرفته، زر زده روح که قرار نیس بشی. بعد رفتم نوبت بزنم برای آندو ،طرف آدرس خونه خواست.از بس اینترنتی آدرس نوشتم ،اول نام استان و شهر میگم،بعد آدرس...
-
آسانسور بازی
چهارشنبه 19 دی 1403 21:25
رفتم سونو پرونده پزشکیم را هیچوقت نمیخواستا،این یکی خواس.شانس من روز قبلش از ترس اینکه گوشیم گم بشه،پرونده پزشکیم هم گم بشه ،ریختم رو لب تاب و تو گوشیم نبود.اینم نعره نبود که سر من نزنه بعد اتمام کار فهمیدم باید برم دکتر گوارش که ماههاس به امید معجزه عقب میندازم. رفتم ،اما هرکجا که خوب بود رفتم تا عید جا نداشت. خلاصش...
-
اهم اخبار!
چهارشنبه 19 دی 1403 11:27
اهم اخبار: اون جک را خوندین که میگه دقیقا وقتی سرما میخوری که یک روز قبلش مامانت گفته لباسهات کمه!!! حکایت منه! امروز وقت سونو داشتم.مامانم گفتن صبحانه نخور باید ناشتا باشی.از اونجا که باوجوداینکه سیصدو یک هزارمین سونویی هست که تو سالهای اخیر میرم،یادم به ناشتایی نبود و فکر میکردم همین که در حد انفجار شاش داشته باشی...
-
زن زیبا
سهشنبه 18 دی 1403 11:33
شاعر میفرماید: زن زیبا بود در این زمونه بلا/خونه ای بی بلا هرگز نمونه/زن گل ماتمه/خار و گل با همه و... دیدم نصف وبلاگ نویسای مجرد تو وبلاگ خاسدگار داشتن،من نداشتم گفتم شماره لازم نیس بزارید،چون کسی زنگ نمیزنه شما فقط خاسدگاری کنید منم پز بدم به بقیه که مثلا آرررره امضا: یک مجرد حسود پ.ن: شعر بالا را هم برای این نوشتم...
-
آخرین اخبار!
یکشنبه 16 دی 1403 23:07
خب اخبار از این قراره که یک قدم به عمه شدن نزدیک شدم. خبر دوم اون خرید اینترنتیه بود تو اون پست نوشتم.به دستم رسید اما چه رسیدنی؟؟؟دوخت کثیف و پولی که حروم شد.البته نگران نشیدا،من لباس ۶۰۰تومنی را ۸۰۰به خواهرم فروختم تازه گفتم صدتومن ضررخودمه مال تو،فدای سرت خبر آخر بالاخره نقاشی را تحویل گرفتم ،تکمیل تر از مال مامانش...
-
من رازنگهدار:))
شنبه 8 دی 1403 20:42
از اونجایی که همه اسرار فسقلی را چون خیلی بامزن برای مامانم فاش میکنم.خواستم بگم اگر رازی دارید که قرار نیست کسی بفهمه من در خدمتم.
-
عاشقی های مهدعلیا
جمعه 7 دی 1403 19:55
ناصرخاله تلفنی بهم گفت مهدعلیا چرا من انقدر خونمونم دلم برات تنگ میشه و حتی نصف شب پا میشم میگم مهدعلیا کجاست؟یکم فکر کردم و گفتم چون من به اندازه همه جهان هستی عاشقتم عزیرم.خیلی جدی گفت لطفا یکم کمترعاشقم باش که من انقدر دلم برات تنگ نشه اینم شانس من تو عشق و عاشقی
-
تجربه های من
جمعه 7 دی 1403 05:55
نمیدونم سوار قطار تا حالا شدین یا نه؟قطار کوپه ای قلق خودش را داره و قطار اتوبوسی قلق دیگه. خیلی سال قبل،تو یکی از اعیاد با مامان دوتایی تصمیم گرفتیم بریم مشهد و خب چون تایم خاصی بود،بسختی قطار گیرآوردم آن هم اتوبوسی.جالبیش این بود که تا سبزوار هر کسی که بلیط نداشت را با گرفتن نصف پول بلیط سوار میکردن و البته باید کل...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 دی 1403 23:53
یک خرید اینترنتی با گیجی هرچه تمامتر کردم،حالا استرس دارم فروشنده نخواد پول را پس بده.چون من مشکی میخواستم،نگو این نسکافه ای است من هی بمامانم میگم این خریدها را نباید نتی کرد،میگن تو پول نگه دار نیستی باید چندبرابر بدی مغازه دار تا دلت خنک بشه. ................. یادتونه تو وبلاگ قبلی از پسرعموم نوشتم که سکته مغزی کرد...
-
خاله حسود!!!
سهشنبه 4 دی 1403 16:34
بمناسبت روز مادرناصرخاله عکس مامانش را کشیده که تو دستش یک بشقاب کوکو سبزی هست .به مامانش گفت چون تو کوکو سبزی دوست داری مامان برات کشیدم.بعد بمن گفت چشم مامانم را با یک چیز ببند بهش بدم.با قول کشیدن یک نقاشی هم برای من پذیرفتم. از اونروز تا الان هرکاری کرده من را قانع کنه که نقاشی بلد نیست تا نقاشی مادرش تک باقی...
-
تکمیلی پست قبل
جمعه 30 آذر 1403 15:21
خب میخواستم پست قبل را تکمیل کنم،گفتم اون را دست نزنم بیام براتون جدیدتر بنویسم.بیایید از همون خریدای خواهرشوهرباوقار بگم تا برسیم به بقیش جونم براتون بگه یکدونه خط چشم خریده بودم عسللللل ،فقط تا میکشیدی نمیدونم حکمتش چی بود عین شاش بچه چکه میکرد،میرید به اعصاب آدم یک ریمل هم خریدم ،فروشنده قسم خورد حجم دهندس و از...
-
خواهرشوهرباوقار
جمعه 30 آذر 1403 00:29
خب برای مراسم یک کت و شلوار قرمز خوشگل خریدم و از اونجایی که از لوازم آرایشیم استفاده نمیکنم،برای هر مراسمی میخرم بعدم بخواهرام به دوبرابر قیمت میفروشم که تاریخ مصرفش نگذره اینسری هم رژ داشتم،یکی از خواهرا سوغاتی از جنوب آورده که باید با سیم کشیدن رو لبهام پاکش کنم کرم خریدم و به فروشنده گفتم کرم پودر و همه چی توش...
-
یک متن بهم ریخته که سر و ته نداره:)))
دوشنبه 26 آذر 1403 00:40
من از اون دسته زنهام که هیچوقت موی،بلند دوست نداشتم و ندارم.موهام همیشه خدا مدل آلمانی میزدم ،یک چندسالی،که تیفوسی مد شد،تیفوسی زدم و حالا مدل خاصی نداره،فقط خیلی کوتاهه.از طرفی کلا دوتا دامن تو کمدم پیدا میشه که از بس کوتاهن به درد تنظیم خانواده میخورن که خب به دلیل مجردی،پس کارآیی ندارن و ته کمدخاک میخورن بعد عمل...
-
از ناصرخاله چه خبر؟
چهارشنبه 21 آذر 1403 17:03
ناصرکم ظهر از مدرسه برگشت و دستش یکدونه از این ویفرشکلاتی های تک نفره بود.چون خودم صبح تو کیفش که دیروز خونه ما جا گذاشته بود،تغذیه گذاشته بودم،میدونستم که چنین چیزی نداشته و چون مدرسه برنامه مشخصی برای تغذیه داره و چیزی نمیفروشن و بچه ها اگر مطابق برنامه نبرن،اجازه خوردن خوراکی متفاوت را ندارن،پس از پول توجیبی برای...
-
یک مشت حرف
دوشنبه 19 آذر 1403 20:13
شاید خیلی خودخواه به نظر بیام،اما یک چیزی را به عنوان حاصل تجربه یک عمر بهتون میگم.هیچوقت به یک آدم اعتماد صد در صد نکنید و هیچ وقت هم دلتون برای کسی نسوزه.البته این به این معنا نیست که کمکم به دیگران نکنید،اصلا این معنا را نداره.اتفاقا هرکجا دستتون رسید کمک کنید اما دلسوزی ممنوع. خواهرم یک هم اتاقی داشت تو همون دهه...
-
نون پشمکی!
شنبه 17 آذر 1403 22:16
نون نداشتیم،از ته فریزر دو سه تا نان باگت بود درآوردم با داداش کوچیکه شام بخوریم.مامانمم که از سرشب سردرد داشتن،خوابیده بودن.رفتم ببینم بیدارن براشون لقمه بگیرم،گفتن یک لقمه کوچیک بمن بده.نون را نصف کردم و لقمه گرفتم و نشستم با داداش کوچیکه به کل کل کردن و لقمه گرفتن که دیدم مامانم داد میزنن مهدعلیاااا بدو بدو بیا.با...
-
مهارت نونوایی رفتن!
چهارشنبه 14 آذر 1403 16:55
تو شهر ما خیلی صورت خوشی نداره یک خانم نانوایی بره،البته این تفکر هنوز تو قدیمی ها رواج داره و امروزی ها مثل خیلی چیزهای دیگه این را هم منسوخ کردند. پدرم هرگز از این اعتقادات نداشتند و میگفتن زن هم مثل مرد باید خیلی مهارتها را یاد بگیره که اگر جایی لازم شداستفاده کنه.این شد که همه خواهرها مستقل بار اومدن غیربنده،چون...
-
مهدعلیا نابینا!
یکشنبه 11 آذر 1403 09:47
یک داروخانه است که من معمولا داروهام را از اونجا میگیرم.کنار متصدی داروخانه هم یک باکس بزرگ کدا.کس است.یعنی من هربار بدون استثنا ،واقعا بدون استثنا با دقت به ابن باکس نگاه میکنم و تو ذهنم این باکس خوش بو کننده دهان است و همینجور که با دقت طعم ها را دنبال میکنم یک مرتبه چشمم میخوره به واژه کان.دوم که به چه بزرگی پایین...
-
مدیریت مالی من!
جمعه 9 آذر 1403 22:11
ملت تو بلک فرایدی تند تند لباس و کفش و...میخرن.من که رنگ بلک فرایدی را تو خریدی که کردم ندیدم،فقط یک جلد از سری کتابهایی که چندساله با رفیقم هر شش ماه یک جلد ازش میخریم را دیدم و عین چی خریدم.حالا اگر میخوندمشا اصلا و ابدا که ناراحت بشم پول پاش دادم،بدبختی اینه که نمیخونم،فقط مثل اسگولا جمع میکنم و تو این بازار بی...
-
خدا همه ما را بیامرزه
جمعه 9 آذر 1403 19:38
الان توی خبرها خبر خودکشی یک رزیدنت ارتوپدی را خوندم.از اصطلاحات سر در نمیارم ،فقط انقدر فهمیدم که شیفتهای ۲۴ساعته انقدر براش بستن که رسوندنش به ته خط و اون لحظه که آدمها از خدا میخوان،لحظه ای عقلشون را ازشون نگیره و این آدم به دلیل فشارزیادی که رویش بوده،عقلش را از دست داده.یاد یکی از اقوام سببی خودمون افتادم چندسال...
-
گرگ قصه ما از بزغاله ها کوچیکتر بود،چندین بار مورد حمله بزغاله قرار گرفت و خورده شد:)))
سهشنبه 6 آذر 1403 20:27
برای اینکه فسقلی با گوشی بازی نکنه،یک کلیپ توی اینستا که یک پسر ده ساله را نشون میدادکه در استرس دچار ریزش موی سکه ای شده بود ،نشونش دادیم و با ترسوندنش که به واسطه کار زیاد با گوشی اینطور شده،از گوشی دور کردیم.جایگزینش هم شد بازی کردن من و مامان باهاش که خب با توجه به جنسیتش عاشق دوییدنه .از مامان که انتظاری...
-
کاسب حلال خور
یکشنبه 4 آذر 1403 11:59
رفتیم برای بله برون داداش،چادر سفید بخریم .اولین مغازه که خیلی معروفه و به روزترین چادرهای سفید و رنگی مال اون هست را رفتیم تو.پسره یکسره یا شعر خوند یا جک گفت و انقدر چادر باز کرد تا مامان مجبور به انتخاب شدند و یکی را گرفتیم.فقط شانسمون ته طاقه بود و قیچی نزد،برای همین باهاش تموم کردیم که اگر عروس نپسندید میاییم...