دیروز رفتیم کنسرت همنوازی نوه بزرگ.خب من یک سلیقه خیلی کجی دارم تو موسیقی که نمونش قابل دیدن نیست.بعد موردبعدیش اینه من بیشتر از نیمساعت نمیتونم بندصندلی بشم.یعنی ظرف نیمساعت یک چیزی بهانه میکنم تا بتونم یکجوری ولو برای چندثانیه از صندلی کنده بشم.حالا فکر کنید من با این روحیه یکساعت نشستم و کم کم حس میکردم اگر بیرون نرم خفه میشم،درنتیجه دیگه زدم بیرونبعدم برگشتم خونه،چون تحملم تموم شده بود.از دیروز جنگ آغاز شده که چرا بنده دوساعت و نیم بندصندلی نشدم تا تموم بشه و دوییدم بیرون

......................

دوستم بمن میگه تو در و داف بدون آرایشیداداشمم که از وقتی ازدواج کرده،همیشه نگاه بمن میکنه و میگه نه مثل آدم بلدی کرم بزنی و نه رژ،هردوتاش نصفه استخودمم فکر میکنم داف مناطق محروممحالا چرا این را نوشتم؟

دعوت شدیم یک مراسم و درمیانه مجلس،رقص دوتا دهه نودی را دیدیم که بسیار هماهنگ و قشنگ بود.بخصوص که دختر دهه نودی یک آرایش خیلی ملیح و قشنگ داشت و پسردهه نودی هم یک رقص مردونه قشنگ و بعدم ازمنابع غیررسمی خبر رسید که بله یکی دوسالی هست این دوتا همدیگه را میخان و دارن برای آینده برنامه میریزن و پدر و مادرشونم راضین.اون وقت منم با این سن و سال....

چرت و پرت نوشتم؟بلی،آگاهم.فقط صرف روشن نگه داشتن چراغ نیمسوز وبلاگ بود قبل از اینکه کلا از کار بیفته

خدا رفتگان همه را بیامرزه.امروز تو اوج استرس های من،خبردادن تنها پسرعموم دارفانی را وداع کرد و به رحمت خدا رفت.

خاطرات من به دلایلی از این پسرعمو به تعداد انگشتهای یک دست هم نمیرسه.اما همونها هم خاطرات خبلی خوبیه.خدا رحمتش کنه.دوست داشتید به فاتحه ای و طلب مغفرتی مهمانش کنید.

باغچه یا گلدون؟؟؟

راستش علت ننوشتن گشادی باسن است و علت دیگری ندارد.

بابام خدابیامرز و همه خاندانش عاشق گل و گیاه بودند،بعد بقول مامانم که در سنین پایین شوهر کرد ن و مطابق خاندان شوهر رشد شخصیتیشون شکل گرفت(البته ناگفته نمونه پدربزرگ مادریم خدابیامرزم همین بود،تا جایی که حیاط خونشون را که مثل همه خونه های قدیمی بین اندرونی و بیرونی بود تو عالم بچگی من برام حکم جنگل داشت،از بس دار و درخت توش بود.)داشتم میگفتم،چه خونه قبلی ،چه این خونه هرکجا دستش رسید باغچه زد،اصولا خدابیامرز به گلدون اعتقاد نداشت و معتقد به باغچه بودبعد چون هرکجایی دلش خواست باغچه زد،همون طرفشم یک شیر آب و شلنگ گذاشت که آبیاری راحت بشه،اما این نوع آبیاری یک اشکالی داره،اونم اینه که آب را یک سمت باغچه باز میکنی،اونطرف آب شلنگ میشه مثل آب کتری وقتی داره میسوزه و آب توش نیسامروز مامانم بمن میگن باغچه آب بده،وسط آبیاری رفتن اونطرف برای خودشان آب را باز کردن و درمقابل من که میگم مامااااننن میگن یامان دو مین صبر کنحالا دو مین،شد سی دقیقه،بنده هم خسته شدم و ول کردم گفتم باغچه با خودتوناومدم تو،تازه اومدن میگن باغچه را چیکار کردی؟گفتم سپردم خودتون که،میگن واااا،با تو بود؟؟؟و بنده مثل سیامک انصاری زل میزنم به دوربین که چرا مامانها اینطورین؟؟؟؟

پ.ن: حالا باز بابای من خوب بوده،داییم در یک حرکت انتحاری پارکینگ خونشون را کلا از میان برد و کل حیاط را کند و تبدیل به باغچه کرد و یک حوضم وسطش زد. تازه به نظرش خوب نشد،از تو حیاط یک توری کشیده به بالای پشت بوم و روی توری را سبزه نمیدونم چی چی کاشته،خونه نیس کهتازه تو فکره پشت بوم را هم یک کاری کنه ،باغچه بشه و همه اینکارها را در این راستا انجام داد که دکتر تشخیص سرطان برای زن داییم داد و گفت برای روحیه اش بهتره بره باغی،باغچه ای جایی و داییمم برای اینکه از دکتر و دارو دور نشن،خونه را تبدیل به باغچه کرد.

پ.ن۲: قبلا گفتم من عاشق جنگلم و بی نهایت اون سبزی را دوست دارم.اما برای دریا انتخابم جنوبه،آب دریاش یک گرمای خاصی بوجودم میده و من را کاملا آروم میکنه برخلاف دریای شمال که بوجودم افکارجالبی تزریق نمیکنه.اما همین من ،حال یک گل و گلدون نگه داشتنم ندارمیعنیا فک کنم پسفردا زندگی خودم را داشته باشم یک شاخه گل خشکیده ام تو زندگیم یافت نشهشما چطور؟

خمیریو.فکا

یک خمیر یوفکا داشتیم،دوسال از تاریخ انقضاش گذشته بود.دیگه امروز بختش را باز کردیم،اونم بزور من ، باقلوا جاتون خالی درست کردیم.باقلواش حسابی ترد شد همونجور که من دوس دارم،اما من ظرفش را قایم کردم برای دومادای خونواده،بدم بخورن،امید به خدا همشون مسمومیت بگیرن ،اسهال شن،دل من خوش بشهدراین حد دوماد دوس دارم.

تعطیلات چگونه گذشت؟

تعطیلات تموم شد.تقریبا غیر از دو روز آخرش که عصبی شدم و استرس شدیدی را تحمل کردم.بقیش را بچه شدم و خوش گذروندم.با فسقلی کلی دوییدم.به کرم ریختن عروس توجه نکردم.چند روزی را با دعوت رفتم یک ویلا تو دل جنگل که اگرچه یکی درمیون و برخی ساعات خط های آنتن پیدا میشد و نت برمیگشت و اونجور که من دلم میخاس نتونستم برم مجازی،اما باید بگم جای شما خالی ، خیلی خوش گذشت و تو دل اون سرسبزی زنده شدم.ده سال پیش هم به دعوت یک رفیق شمالیم،رفتم روستای پدریشون و من را برد جنگل کنار روستا.خودم نمیدونم نگاهم چطور بود،فقط یادمه عشق و لذت صرف بود،اما اون هرچند دقیقه یکبار صدام میکرد و میگفت مهدعلیا حالت خوبه؟چرا اینطوری نگاه میکنی؟خلاصش که من عاشق جنگل و درختم و برای همتون این خوشی را آرزو دارم.