ادامه پست مهاجرت!

تا جایی که به بی احترامی نرسه،از سر به سر گذاشتن و یکه به دو خوشم میاد.نمونش وبلاگ مونپارس عزیزم بود که حس کردم،دارم از شور به در میکنم و بنده خدا را خسته و پشیمون میکنم،ادامه ندادم.اما سوال آخرش باحال بودیادتونه نوشتم که قراره برم خارجه.امروز پیام داد هزینه اش میشه ۹۰۰۰دلار!!!!هیچی دیگه همونجا با قلبی پر از اندوه باهاش خداحافظی کردممونپارس عمه دنبال شوهرعمت بودی بخاطر۹۰۰۰تا پرپرشد بدبختوالا من اگر اینهمه پول داشتم،وبلاگ نویسی میکردم؟؟؟؟نه والا.تو جزایرقناری اصا خشتک دران ، میرفتم دنبال یار خارجکی

پ.ن: سمیرای عزیزم پرسیده بود من چرا دنبال خارجه و یار خارجکیم.خواستم بگم ننه میری وسایل خونه تا حتی لباسم بخری تا طرف میگه مال فلان کشور خارجکیه،سریع میخری.این که دیگه یاره تا آخر عمره.تازه فحشش هم بدی چون فارسی نمیفهمه دعوا نمیشه

سوال پرسیدن ،کی باید جواب داد؟!

هرکی سوال میکنه لزوما از آدم نیست.

انقدر ازم سوال کردن و متوجه نشدم بامنن تا شاکی شدن که امروز تو تاکسی تا راننده بی هوا گفت کجا پیاده میشی؟گفتم من؟سر خیابون بعدی!بعد فهمیوم اصولا با من نبوده،با خانمی بود که جلو نشسته

خارجه!

من دیگه دارم میرم خارجهامروز یک بنده خدایی که من از سر کنجکاوی تو گروههای تلگرامی مهاجرت باهاش چندباری چت کرده بودم و چندسالی هست که رفته خارجه،بهم گفت میتونه من را با ویزای نامزدی چندماهی ببره.حالا دیگه اگرعمتون خارجی شد بدونید از کجا رفتفقط اگر برنگشت بدونید به یک گروه قاچاقچی چیزی فروختنش،البته به کاهدون زدنا.ولی شما بروی خودتان نیارید.

من گاهی اوقات به فسقلی به شوخی میگم بابایی و اونم همیشه شاکیه که من ناصرم .بابایی نیستم.چندوقت پیش تویک حرکت خودجوش بغلم کرد و گفت ،ببین چون بابات به رحمت خدا رفته،من یکوقتایی که دوتایی بودیم بغلت میکنم و باباییت میشم،اما تو جلوی بقیه نگو بابایی،همون ناصربگو

..................

چند روز پیش یکی از دوستانم چیزی تعریف کرد که خب با توجه به تربیت من، غیرقابل هضم بود.اگرچه منکر وجودش تو جامعه نمیشم،اما اینقدراز نزدیک هم لمس نکرده بودم.دوست من مادر یک جوان بیست ساله است.درحالیکه حالش واقعا بد بود و دچار بهم ریختگی روحی شده بود،از طرفی بین ما انقدر بعد مسافت است که میدونه من حتی اگر برای هزارنفرم تعریف کنم،کسی خانواده اونها را نمیشناسه و آبرویی ریخته نمیشه و درعین حال خودش را خالی کرده،گفت فرزند بیست سالشون سر یک جریانی با پدرش حرفش میشه و پدرش را به باد کتک میگیره.اون اشک میریخت و میگفت و من مات و مبهوت گوش میدادم.باورم نمیشد که یک بچه بخاطر جروبحث ،پدرش را بزنه!!!!بعضی چیزها را تا از نزدیک لمس نکنی،واقعا درک نمیکنی.اما خیلی سخته،خیلی سخت.

صدنامه فرستادم/صدراه نشان دادم/یا راه نمیدانی/یا نامه نمی خوانی

فسقلی غر میزد که دوست نداره بره مدرسه،منم داشتم بهش امید میدادم که مدرسه میری باسواد بشی،بتونی برای همه نامه بنویسی(بیشتر منظورم پیامک بود،اما پیامک یادم نیومد،شد نامه)خیلی جدی گفت اولا مهدعلیا،من پیش دبستانیم،هنوز باسواد نشدم.برم کلاس اول باسواد میشمدوما خونه های الان که جای نامه انداختن نداره،خونه اون مادربزرگم که قدیمیه جا دارهمگه از لای در برات نامه بندازم.هیچی دیگه ،ما متنبه شدیم تا مثل دوران خودم فکر نکنم و به یک دهه نودی دیگه نگم نامه بنویس،مگه عهد قدیمه

.............

در راستای اینکه فعالیت چندانی  ندارم،زبونم اما کار میکنه و با مامانم تفاهم سر جمع و جور کردن و چینش خونه هم نداریم.در نهایت مامانم که از دست من به ستوه اومده بودن،گفتن من نمیدونم خدا توی من چی دید اینهمه دختر بمن داد