عاشقی های مهدعلیا

ناصرخاله تلفنی بهم گفت مهدعلیا چرا من انقدر خونمونم دلم برات تنگ میشه و حتی نصف شب پا میشم میگم مهدعلیا کجاست؟یکم فکر کردم و گفتم چون من به اندازه همه جهان هستی عاشقتم عزیرم.خیلی جدی گفت لطفا یکم کمترعاشقم باش که من انقدر دلم برات تنگ نشهاینم شانس من تو عشق و عاشقی

تجربه های من

نمیدونم سوار قطار تا حالا شدین یا نه؟قطار کوپه ای قلق خودش را داره و قطار اتوبوسی قلق دیگه.

خیلی سال قبل،تو یکی از اعیاد با مامان دوتایی تصمیم گرفتیم بریم مشهد و خب چون تایم خاصی بود،بسختی قطار گیرآوردم آن هم اتوبوسی.جالبیش این بود که تا سبزوار هر کسی که بلیط نداشت را با گرفتن نصف پول بلیط سوار میکردن و البته باید کل مسیر را می ایستاد که جالبترش این بود که انقدر سوار کرده بودن که شبیه اتوبوس شرکت واحد شده بود از شلوغیخانمه که کنار صندلی ما بود،یکم از مسیر که رفت خسته شد بمامانم بالحن طلبکاری گفت،چقدر میشینی؟پاشو بایست برای پاهات خوبه،من بشینم سبزوار میخام پیاده بشم.خسته شدم!!!مامان هرچی من گفتم نه!گفتن آره و بلند شدن.یک نیمساعتی که نشست بمن گفت پاشو وایسا مامانت بشینه.شما دونفرید نوبتی بشینید و بایستید رسیدیم سبزوار منم رفتم و شما راحت میشین!بعدم گفت خانوادم اونجان ،خودم تهران کار میکنم.ماهی یکبار با همین قطار میرم میبینم و برمیگردم.بخام جور دیگه برم هزینه اش برام زیاده.اون تنها باری بود که من برای مشهدقطاراتوبوسی سوارشدم،اما بقدری خاطرش عجیب بود که نوشتم.حالا بهتون میگم چرا نوشتم.

دو مدل قطار اتوبوسی داریم.یک مدل دوطبقه که رسما فاصله بین صندلی ها بقدری کمه که وقتی میرسید زانوهاتون تق تق صدا میدهو اگر یک بیشعور جلوی شما صندلیشم بخوابونه،رسما بفنا رفتیدیک مدل تک طبقه که این بهترین مدلشه! الان تو اون تک طبقه نشستم و چون خوابم نمیاد،یک آقاهه هم روبروم مثل من خوابش نمیاد و چون بیرون تاریکه زل زده بمن.دیدم بهترین کار اینه برای شما بنویسم که دیگه انقدر شیمیا.یی زدن تو سالن که رسما رسیدیم باید نیروهای.امداد با چادراکسیژن بیان.

البته من خاطره تلخم از این اتوبوسی ها دارم که یک احمق کودنی اذیت کرد.خدا لعنتش کنه.

حالا هیچی فعلا دعا کنید زنده بمونم.

پ.ن:حتما نظرات را تایید میکنم،فقط الان نمیشه.چون یکی تخم مرغ خورده،سالن را هدف گرفته.


یک خرید اینترنتی با گیجی هرچه تمامتر کردم،حالا استرس دارم فروشنده نخواد پول را پس بده.چون من مشکی میخواستم،نگو این نسکافه ای استمن هی بمامانم میگم این خریدها را نباید نتی کرد،میگن تو پول نگه دار نیستی باید چندبرابر بدی مغازه دار تا دلت خنک بشه.

.................

یادتونه تو وبلاگ قبلی از پسرعموم نوشتم که سکته مغزی کرد و کلا قدرت صحبت کردنش را از دست داد.حالا خبرها حاکی از اینه که تومور تو سرش بوده و تشخیص ندادن.البته شهرکوچکی که اونها هستن،امکانات خوب و دکترهای متخصص و فوق تخصص درست و حسابی نداره.اینکه چرا سمت تهران نمیاد هم من اطلاعی ندارم.کلا پسرعموم را دوبار دیدم .یکبار شب عروسیش و یکبار که منزل عموجانم بودیم.برای همین اصلا نمیشناسمش و صرف یک همخون بودن و اینکه خون خون را میکشه ،چون این روزها اگر اشتباه نکنم،چون باز هم میگم اطلاعاتم از بقیه فامیل پدری است و خودم خبر ندارم ،اگراشتباه نکنم دارن براش رادیو تراپی میکنن و تو آی سی یو بستری است.هیچی دیگه اومدم بگم به هرزبونی بلدین براش دعا کنید که سلامتش را بدست بیاره و پیش خونوادش برگرده.خیلی گناه داره،تازه یکساله زن عموم و دوساله عموم فوت شدن.اگر خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته خواهراش خیلی تنها میشن،بخصوص که مجردن و فقط همین یک برادرهنیاز مالی به برادرشون ندارن شکرخدا،هم شاغلن و هم وضع مالی خوبه،بیشتر یک نیاز روحی و بی تابی خواهرانه است.لطفا براش دعا کنید.

خاله حسود!!!

بمناسبت روز مادرناصرخاله عکس مامانش را کشیده که تو دستش یک بشقاب کوکو سبزی هست .به مامانش گفت چون تو کوکو سبزی دوست داری مامان برات کشیدم.بعد بمن گفت چشم مامانم را با یک چیز ببند بهش بدم.با قول کشیدن یک نقاشی هم برای من پذیرفتم.از اونروز تا الان هرکاری کرده من را قانع کنه که نقاشی بلد نیست تا نقاشی مادرش تک باقی بمونه.امروز هم بزور راضی شد نقاشی من را بکشه که نوک مداد رفت تو انگشتش و تبدیل شد به یک کولی که اگر تیر خورده بود هوار کردنش کمتربودو در آخر با حمایت مامانم خطی کشید روی نقاشی خواسته شده من.اما خب چیزی که اون و مامانم نمیدونن اینه که این خاله حسود آخرنقاشی سفارشیش را تحویل میگیره،حالا ادا بیاد