مامان یک خرید کوچیک داشتن،من دوست داشتم تو نم نم بارون برم پیاده روی.برای همین شدم مسئول خرید و رفتم بعد پیاده روی خرید تو فروشگاه.وسایل را چیدم روی ریل که حساب کنم ، یکمرتبه چشمم خورد به بسته های بادوم زمینی ،رفتم یکی را برای خودم بردارم.یادم رفت که سبد را گذاشتم زمین و کنار همون قستی که حساب و کتاب میکنم هستش.بسته بادوم را برداشتم و اومدم بگم اینم حساب کن که یکهو با پا رفتم تو سبد و با شکم رو ریل فرود اومدم اصلا یکوضعیبعدم لنگان لنگان بخونه برگشتم و تصمیم گرفتم دیگه تو شب و بارون هوس نکنم.
امروز تولد فسقلیه،مامانش یکهو سرصبح تصمیم گرفت تو مدرسه براش تولد بگیره.من و مامان هم از این قنادی به اون یکی دنبال یک کیک بزرگ برای بچه های کلاس که شکر خدا پیدا نمیشد و همشون تو سایز کوچیک بودند و دوتا عین هم پیدا نمیشد که دوتا بخریم تا به همه بچه ها کبک برسه.بالاخره سر کیک که تو یکی از قنادی ها دیده بودیم و خیلی هم کودکانه نبود ،اما سایز مناسب را داشت به توافق رسبدیم.مامان بمنم گفتن برو بخر.داشتم میگفتم من نمیرم که یکجای مناسب پارک کردن و منم کارت پولشون را دادم دستشون و گفتم مامان من کیفتون را تو ماشین نگه میدارم،شما برید بخرید.مامانم چپ چپ من را نگاه کردن و گفتند مادر چطوری این حجم از خستگی را تحمل میکنی
خب نمیدونم این را قبلا براتون گفتم یا نه؟اما چون خاطره من نیست.من بعنوان ننه ناصرجون صلاح میبینم بگمدوتا از خواهرام قبل ازدواجشون رفته بودند تو گروه کوهنوردی استان ثبت نام کرده بودند.بعد استان ما کلا صدسال یکبار رنگ برف ببینه
آخرای تابستون بهشون گفته بودند میریم فلان کوه و تجهیزات مناسب کوه بیارید.خب اونا که قبلا کوه نرفته بودند و بار اولشون بود،تصورشون از کوه،همون اطراف خودمون بود که سنگه و خاک.یکی با کالج رفته بود،یکی با کتونی معمولی و یک کاپشن محض خالی نبودن عریضه برده بودن.هیچی دیگه برده بودنشون یک کوه پر برف که تا زانو تو برف بودن
تازه اون آبجی که با کالج بوده یکجا کفشش درمیاد،سرپرست کوهنوردی میاد کفش را پیدا کنه.بهش میگه آخه با کالج؟؟؟بعد جوراب پارازینش را میبینه میگه جوراب پارازین؟؟؟
در آخر کاپشنش را درمیاره میده خواهرم و میگه من سرما بخورم تو را با دستهای خودم میکشم.همون شد که اون دوتا کوه نرفتن دبگه
و تصمیم گرفتن با بک گروه دیگه برن کویر گردی.برای اونجا هم تنها چیزی که حسابی بردن خوراکی بود.
ساعت ۴صبح باید سوار ماشین میشدن که بدو ورود مسئولش میپرسه شما بیمه دارید؟اونها هم که خواب بودن،میشنون شما میوه دارید؟؟؟خواهرم با جدیت میگه بله سه تا سیب ،دوتا پرتقال،چندتا خیار و دوتا موز.گفتند یکهو اتوبوس ساکت، منفجر شد
تا آخرسفر هی مسئوله میومده میگفته خانم چندتا میوه دارید؟؟و چنین شد که دیگه کویرم نرفتن.