باغچه یا گلدون؟؟؟

راستش علت ننوشتن گشادی باسن است و علت دیگری ندارد.

بابام خدابیامرز و همه خاندانش عاشق گل و گیاه بودند،بعد بقول مامانم که در سنین پایین شوهر کرد ن و مطابق خاندان شوهر رشد شخصیتیشون شکل گرفت(البته ناگفته نمونه پدربزرگ مادریم خدابیامرزم همین بود،تا جایی که حیاط خونشون را که مثل همه خونه های قدیمی بین اندرونی و بیرونی بود تو عالم بچگی من برام حکم جنگل داشت،از بس دار و درخت توش بود.)داشتم میگفتم،چه خونه قبلی ،چه این خونه هرکجا دستش رسید باغچه زد،اصولا خدابیامرز به گلدون اعتقاد نداشت و معتقد به باغچه بودبعد چون هرکجایی دلش خواست باغچه زد،همون طرفشم یک شیر آب و شلنگ گذاشت که آبیاری راحت بشه،اما این نوع آبیاری یک اشکالی داره،اونم اینه که آب را یک سمت باغچه باز میکنی،اونطرف آب شلنگ میشه مثل آب کتری وقتی داره میسوزه و آب توش نیسامروز مامانم بمن میگن باغچه آب بده،وسط آبیاری رفتن اونطرف برای خودشان آب را باز کردن و درمقابل من که میگم مامااااننن میگن یامان دو مین صبر کنحالا دو مین،شد سی دقیقه،بنده هم خسته شدم و ول کردم گفتم باغچه با خودتوناومدم تو،تازه اومدن میگن باغچه را چیکار کردی؟گفتم سپردم خودتون که،میگن واااا،با تو بود؟؟؟و بنده مثل سیامک انصاری زل میزنم به دوربین که چرا مامانها اینطورین؟؟؟؟

پ.ن: حالا باز بابای من خوب بوده،داییم در یک حرکت انتحاری پارکینگ خونشون را کلا از میان برد و کل حیاط را کند و تبدیل به باغچه کرد و یک حوضم وسطش زد. تازه به نظرش خوب نشد،از تو حیاط یک توری کشیده به بالای پشت بوم و روی توری را سبزه نمیدونم چی چی کاشته،خونه نیس کهتازه تو فکره پشت بوم را هم یک کاری کنه ،باغچه بشه و همه اینکارها را در این راستا انجام داد که دکتر تشخیص سرطان برای زن داییم داد و گفت برای روحیه اش بهتره بره باغی،باغچه ای جایی و داییمم برای اینکه از دکتر و دارو دور نشن،خونه را تبدیل به باغچه کرد.

پ.ن۲: قبلا گفتم من عاشق جنگلم و بی نهایت اون سبزی را دوست دارم.اما برای دریا انتخابم جنوبه،آب دریاش یک گرمای خاصی بوجودم میده و من را کاملا آروم میکنه برخلاف دریای شمال که بوجودم افکارجالبی تزریق نمیکنه.اما همین من ،حال یک گل و گلدون نگه داشتنم ندارمیعنیا فک کنم پسفردا زندگی خودم را داشته باشم یک شاخه گل خشکیده ام تو زندگیم یافت نشهشما چطور؟

خمیریو.فکا

یک خمیر یوفکا داشتیم،دوسال از تاریخ انقضاش گذشته بود.دیگه امروز بختش را باز کردیم،اونم بزور من ، باقلوا جاتون خالی درست کردیم.باقلواش حسابی ترد شد همونجور که من دوس دارم،اما من ظرفش را قایم کردم برای دومادای خونواده،بدم بخورن،امید به خدا همشون مسمومیت بگیرن ،اسهال شن،دل من خوش بشهدراین حد دوماد دوس دارم.

تعطیلات چگونه گذشت؟

تعطیلات تموم شد.تقریبا غیر از دو روز آخرش که عصبی شدم و استرس شدیدی را تحمل کردم.بقیش را بچه شدم و خوش گذروندم.با فسقلی کلی دوییدم.به کرم ریختن عروس توجه نکردم.چند روزی را با دعوت رفتم یک ویلا تو دل جنگل که اگرچه یکی درمیون و برخی ساعات خط های آنتن پیدا میشد و نت برمیگشت و اونجور که من دلم میخاس نتونستم برم مجازی،اما باید بگم جای شما خالی ، خیلی خوش گذشت و تو دل اون سرسبزی زنده شدم.ده سال پیش هم به دعوت یک رفیق شمالیم،رفتم روستای پدریشون و من را برد جنگل کنار روستا.خودم نمیدونم نگاهم چطور بود،فقط یادمه عشق و لذت صرف بود،اما اون هرچند دقیقه یکبار صدام میکرد و میگفت مهدعلیا حالت خوبه؟چرا اینطوری نگاه میکنی؟خلاصش که من عاشق جنگل و درختم و برای همتون این خوشی را آرزو دارم.

من چندسالیه روزه نمیتونم بگیرم.چندوقت پیش هم داداش کوچیکه آنفولانزا معده گرفت ،هنوزم دارو میخوره و اوضاع معدش داغونه و اونم روزه گرفتنش تموم شدو چنین شد که ما دوتا روزه خوار خونه شدیم.شبهای قدر نوه بزرگه گفت من میام خونه شما،شب دوم گفت من سحری هوس بله (ل تشدید داره)کردم.ما هم درست کردیم،خورد و اضافیشم رفت تو یخچال.پریروزم جاتون خالی من و داداش کوچیکه تن ماهی خوردیم که چون من دوس ندارم از نصف تن که سهم من بود،نصفش اضافی اومد و رفت یخچال.گذشت. امروز مامانم گفتن سیب زمینی ها داره خراب میشه بده من برا ناهارت کوکو درست کنم،تو برو لباس بریز تو ماشین!تا من لباسها را تفکیک کنم و برگردم کوکو درست شده بود.چشمتون روز بد نبینه من که گشنم بود،یکی را برداشتم و گاز زدم بخورم،دیدم یکم شوره و یک بو و طعم خاصی داره.یکم دیگه که خوردم تن ماهی را توش تشخیص دادم.مامانمم درحال نماز پشت میز آشپزخونه بودن،گفتم مامان یعنی جایزه مادر نمونه را باید بدن بشما،تن ماهی را برای اینکه اسراف نشه با روغنش کردین تو مایه کوکو؟؟؟؟یعنی خاک تو سر اون خارجی ها که شما را هنوز با اینهمه استعداد ندزدیدن و نبردنمن مطمئنم این رگ را از مامانبزرگ نبردین،اگر برده بودین تو بقبه آبجیاتونم یکجا نمود میکرد،از همون تک عمتون بردین که خاطراتی که می گید که چطور دوازده تا دخترش را مدیریت کرده و شوهرداده ،این رگ همون عمتونه،مامانم که فقط سعی میکردن نخندن،آخر اینقدر خندیدن که نمازشون شکست.من که نخوردم اما صدامم درنیومد به داداش کوچیکه بگم چی توش بود،خورده میاد میگه مهدعلیا مامان گوشت از کجا آورد کرد تو کوکو؟؟گفتم گوشت؟رفته یکم از تن را آورده میگه آره پس این مرغه؟؟بو و طعم خاصی نداشت،اما عجیب بود مامان گوشت از کجا آورد کرد تو کوکو ،تو یخچال گوشت نداشتیم.انقدر بهش خندیدم که خدا میدونه،گفتم تو خیلی تو غذاشناسی خنگی،خنگ اون تن ماهیه،گوشت کجا بود؟یکم حداقل اینطرف اونطرفش میکردی میفهمیدی خنگ.

از مادران عزیز سرزمینم خواهشمندم ،در طعم ها...بخدا آدم را از غذا میندازید.حالا من یکی از فیوریتهام از دست رفت،خوشتون میاد.


آنچه شما خواسته اید!!!

بقدری این روزها در ورطه" بشکن بشکنه بشکن،من نمیشکنم،بشکن.از اینور بشکنم یار گله داره،از اونور بشکنم یارگله داره" زندگی مادر عزیزم را شکوندم.بخصوص هرآنچه برای عید خریده بودن.دیگه فرمودن تو دست نزن که کار نکردنت بهتر از کار کردنتهخواستم تجربه ام را باهاتون به اشتراک بزارم که اگر نمیخواهید تو خونه فعالیت کنید،این بهترین راهه.فقط قبلش زره بپوشید که از صدمات در امان بمونید.

............

من آدم شکمویی هستم،در همین راستا و در راستای رژیم،دیشب دوتا لقمه نون و پنیر کنار افطار کردن مادرم خوردم و گفتم من شام نمیخام.واقعا هم میلم به شام نبود تااااااا ساعت یک که هرکاری میکردم،"ای شکم خیره به نانی بساز" درونم گفت من گشنمههههه زن ،بنده چون رژیم هستم،ترک خرید هله هوله کردم و چون انبانم پر از خالی بود،دست به دامان اسنپ..فود شدم که خدا خیرش نده.معلوم نبود کدوم بازه ،کدوم بسته.هی هم نوشت ۲۴۰تا مرکزمون بازه.حالا من هرچی انتخاب میکردم،همه بستهبالاخره با کمک گوگل جان یکجا را یافتم که باز بود و خداییشم غذاش عالی بود.فقط تنها نکتش این بود که تا الان ،ساعت دوشب دم در خونه از پیک غذا نگرفته بودم و توفضای رمانتیک نیمه تاریک آشپزخونه به شکم رسیدگی نکرده بودم که این مهم هم حاصل شد.نکته اخلاقیش اینجاس که هرچقدرم رژیم دارین،یک چیزی برای این گرسنگی های بی وقت در نهانخانه نگه دارید که نصف شب دم در نرید.