من دیگه دارم میرم خارجهامروز یک بنده خدایی که من از سر کنجکاوی تو گروههای تلگرامی مهاجرت باهاش چندباری چت کرده بودم و چندسالی هست که رفته خارجه،بهم گفت میتونه من را با ویزای نامزدی چندماهی ببره.حالا دیگه اگرعمتون خارجی شد بدونید از کجا رفت
فقط اگر برنگشت بدونید به یک گروه قاچاقچی چیزی فروختنش،البته به کاهدون زدنا.ولی شما بروی خودتان نیارید.
من گاهی اوقات به فسقلی به شوخی میگم بابایی و اونم همیشه شاکیه که من ناصرم .بابایی نیستم.چندوقت پیش تویک حرکت خودجوش بغلم کرد و گفت ،ببین چون بابات به رحمت خدا رفته،من یکوقتایی که دوتایی بودیم بغلت میکنم و باباییت میشم،اما تو جلوی بقیه نگو بابایی،همون ناصربگو
..................
چند روز پیش یکی از دوستانم چیزی تعریف کرد که خب با توجه به تربیت من، غیرقابل هضم بود.اگرچه منکر وجودش تو جامعه نمیشم،اما اینقدراز نزدیک هم لمس نکرده بودم.دوست من مادر یک جوان بیست ساله است.درحالیکه حالش واقعا بد بود و دچار بهم ریختگی روحی شده بود،از طرفی بین ما انقدر بعد مسافت است که میدونه من حتی اگر برای هزارنفرم تعریف کنم،کسی خانواده اونها را نمیشناسه و آبرویی ریخته نمیشه و درعین حال خودش را خالی کرده،گفت فرزند بیست سالشون سر یک جریانی با پدرش حرفش میشه و پدرش را به باد کتک میگیره.اون اشک میریخت و میگفت و من مات و مبهوت گوش میدادم.باورم نمیشد که یک بچه بخاطر جروبحث ،پدرش را بزنه!!!!بعضی چیزها را تا از نزدیک لمس نکنی،واقعا درک نمیکنی.اما خیلی سخته،خیلی سخت.
فسقلی غر میزد که دوست نداره بره مدرسه،منم داشتم بهش امید میدادم که مدرسه میری باسواد بشی،بتونی برای همه نامه بنویسی(بیشتر منظورم پیامک بود،اما پیامک یادم نیومد،شد نامه)خیلی جدی گفت اولا مهدعلیا،من پیش دبستانیم،هنوز باسواد نشدم.برم کلاس اول باسواد میشم
دوما خونه های الان که جای نامه انداختن نداره،خونه اون مادربزرگم که قدیمیه جا داره
مگه از لای در برات نامه بندازم.هیچی دیگه ،ما متنبه شدیم تا مثل دوران خودم فکر نکنم و به یک دهه نودی دیگه نگم نامه بنویس،مگه عهد قدیمه
.............
در راستای اینکه فعالیت چندانی ندارم،زبونم اما کار میکنه و با مامانم تفاهم سر جمع و جور کردن و چینش خونه هم نداریم.در نهایت مامانم که از دست من به ستوه اومده بودن،گفتن من نمیدونم خدا توی من چی دید اینهمه دختر بمن داد
خیلی شیک و مجلسی امروز فیزیو را گم کردماونم بعد چهارجلسه!!!مایه شرمساریه،اما تا اوه کی دنبالش بودم تا یافتم.
داشتم میگشتم کلی چیز تو ذهنم اومد بنویسما،اما یادم رفته
تا عبور از آلزایمری دیگر بدرود
تا شما مشغول پاسخ دادن به چالشین.از اونجا که مادرجان بخاطر پاگشای عروس کل دل و روده منزل را ریختن بیرون و بنده برخلاف هرسال که در اینمواقع نقش کلفت اعظم ناصری را بازی میکردم و جانفشانانه کار میکردم.جوری که در پایان حتی دامادها که فقط دستشون به تنبانشونه تا نکنه دست از پا خطا کننمیگفتن اصا خونه کن فیکون شده.امسال بنده به دلیل اینکه، دست به هرجای بدنم بزنی دردناکه و مشغول تعمیراتم و نمیتونم کمک کنم.گفتم بپرسم از شما فرزندانم کسی هست در راه خدا جانفشانانه مفتکی بیاد کمک ننه جانم
خیر دو دنیا را ببره
خدا شاهده ناراحت میشم فک کنید من خودم روی تخت خوابیدم و دارم نیروی کار طلب میکنم