من از اون دسته زنهام که هیچوقت موی،بلند دوست نداشتم و ندارم.موهام همیشه خدا مدل آلمانی میزدم ،یک چندسالی،که تیفوسی مد شد،تیفوسی زدم و حالا مدل خاصی نداره،فقط خیلی کوتاهه.از طرفی کلا دوتا دامن تو کمدم پیدا میشه که از بس کوتاهن به درد تنظیم خانواده میخورن که خب به دلیل مجردی،پس کارآیی ندارن و ته کمدخاک میخورن
بعد عمل شلوار نمیشد بپوشم و باید با پیراهن مدتی رفت و آمد میکردم،رفتم دوسه تا پیراهن هندی خوشگلاسیون خریدم که هم نخی باشه و هم قشنگ،اونم تا مجوز برگشت به حالت سابق رسید تا شد رفت ته کمدکلا عنصر زنانگی در من زیرخط فقره و تازگی فهمیدم چس مثقال عشوه هم ندارم و رفتارم بیشتر پسرونه است و مامانمم در یک نظرسنجی خیلی زیرپوستی طور فرمودن با روحیه و اخلاق من درصد جذب جنس مخالفم هفتاد و هشت صفحه زیرخط فقره
چندوقت پیش آموزش دامن کلوش چهارخونه تو اینستا دیدم که خب از اونجا که استعداد خیاطیم زیرخط فقره و چندجا که قیمت کردم با قد ۹۰تا ۹۵ که من دنبالش بودم تازه نیم کلوش ،قیمت از یک و نیم شروع میشد و تا پنج تومن ناقابل میرفت،این خرید که پشتش نیت داشتم از این بوت بلندچرمی خوشگلا بخرم بپوشم هم به کل شسته شد و رفت روی بند پهن شدنتیجش چی شد؟هیچی
من موهام بلند شده و از وقتی رنگ کردم ،حتی با نرم کننده وز موهام نمیخوابه و مثل عکسهای انیشتین،وقتی روسری یا شال را برمیدارم تو هوا معلقه.امشب داشتم یک کت برای مراسم پرو میکردم و شالمم اونطرف انداخته بودم که خانمه فروشنده بدون اجازه در را باز کرد و بنده را با موهایی که هرکدوم به یک سمتی رو به بالا درحال دعا بودند دید و بدون حرف در را بست و رفت.خب از اونجایی که تو فروشگاهی برم و فروشنده مدام بگه کمکت کنم یا اینکه وقتی دراتاق پرو را بستم،باز کنه که بیاد نظر بده،برام کنسله و گوهر از فروشگاهش بریزه خرید نمیکنم.حالا من موندم و خریدی که نکردم و کت شلواری که هم گرم باشه،هم به درد مراسم بخوره و هم با قیمت دلار و مناسبتها عین کش شلوار قیمتش نکشه بالا گیرنیاوردم،تازه آبرو حیثیتمم رفت.
ناصرکم ظهر از مدرسه برگشت و دستش یکدونه از این ویفرشکلاتی های تک نفره بود.چون خودم صبح تو کیفش که دیروز خونه ما جا گذاشته بود،تغذیه گذاشته بودم،میدونستم که چنین چیزی نداشته و چون مدرسه برنامه مشخصی برای تغذیه داره و چیزی نمیفروشن و بچه ها اگر مطابق برنامه نبرن،اجازه خوردن خوراکی متفاوت را ندارن،پس از پول توجیبی برای خرید هم خبری نیست.باتعجب گفتم ننه ناصراین چیه؟گفت امروز یکی از بچه هامون خواهردار شده و این شیرینی خواهردار شدنشه .بعد شروع کرد گفت اسمش قلقل میرزاست،اما قلقل میرزای میرزاییان که تو میشناسی نه،قلقل میرزابیگ هم نه ،این یک قلقل میرزای دیگست که فامیلیش را بلد نیستم.تازه قلقل بیگ گفته هشت سال یا بیست سال دیگه اونم خواهردار میشهفندک میرزا هم گفته شاید خدا یکسال دیگه به اونم خواهر بده
گفتم خواهرداشتن مهمه؟گفت مهدعلیا خیلی مهمه آدم یک خواهریا داداش داشته باشه باهاش بازی کنه.از اونجا که خواهرزاده بزرگم هم تک فرزنده از اول که ناصرخاله بدنیا اومد، اون شد خواهر این یکی،گفتم خب ناصرقشنگم تو هم که خواهرداری.یک نگاه چپکی کرد و گفت نه خواهرکوچیک ندارم.اونکه بزرگه،دانشگاه میره
بعد چون بهش گفتن مامان و بابات دعا کردن تا خدا تو را بهشون داده،گفت مهدعلیا چرا بابام هرچی دعا میکنه خدا یکی دیگه بهش نمیده؟برای خواهرم با خنده تعریف کردم ،میخنده میگه باباش دعاکنش خرابه
..........................
زنگ زدیم به خواهرکوچیکه که تازگی یک عمل مهم داشت،حالش را پرسیدیم.با ناصرجون خاله حرف زد.بین صحبتهاش براش از اینکه مدرسه چه اتفاقی افتاده میگفت که گفت امروز سوره فیل را تموم کردیم.خواهرم سربه سرش گذاشت گفت اااا فیله چطوری تو سوره جمع شد؟گفت غیرازفیله که جا شد،گاوه هم سوره دارهدر ادامه خواهرم ازش پرسید خب داستان سوره فیل چیه؟ناصرکم گفت من خوب یادم نیست.اما ظاهرا شیطان حمله میکنه ،خونه پسرخدا را خراب میکنه.اینو که گفت من و خواهرکوچیکه از خنده غش کرده بودیم،اونکه بخیه هاش هم کشیده میشد و با درد میخندید.ناصرخاله هم شاکی که چرا میخندید؟اصلا دیگه براتون تعریف نمیکنم بی تربیتها
شاید خیلی خودخواه به نظر بیام،اما یک چیزی را به عنوان حاصل تجربه یک عمر بهتون میگم.هیچوقت به یک آدم اعتماد صد در صد نکنید و هیچ وقت هم دلتون برای کسی نسوزه.البته این به این معنا نیست که کمکم به دیگران نکنید،اصلا این معنا را نداره.اتفاقا هرکجا دستتون رسید کمک کنید اما دلسوزی ممنوع.
خواهرم یک هم اتاقی داشت تو همون دهه های هفتاد که واقعا ارتباط دختر و پسر حداقل تو شهر ما تابو بود،این بشر تو همون سالها با رفیق برادرش دوست شده بود و ازدواج کرده بودند.هردو هم دانشجو،آقا دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران و خانم هم دانشجوی مهندسی تو یکی از شهرهای اطراف ما.کافی بود آقاهه با یک همکلاسی خانم حرف بزنه،فریاد و فغان خانمه بالا بود که این بمن خیانت کرده.تمام تایمی که تو خوابگاه با خواهرم اینها بود داستانهای خیانت آقا را میگفت که این خانمه مچش را گرفته و چون دوسش داشت، جدا نمیشد.خواهرمن کل آخرهفته که میومد خونه و تو خوابگاه بود ناراحت این خانمه که چرا این آدمی که انقدر قشنگه و از یک خانواده به نام تو شهراست،با شوهرخائنش مونده؟اون ترم درس نخوند و همه فکرش درگیر بود و وقتی آخر ترم مشروط شد و همون خانمه شاگرداول شد،تازه فهمید دلسوزی بی جاش،چه سنگین براش تموم شده و همین شد که از ترمهای بعد یک گوشش را در کرد و یکی دروازه و دیگه دلسوزی نکرد و وقتش را هدر اینکار نکرد.
خود من سالها بعد سر همین دلسوزی بی جا برای یکی از نزدیکترین افراد زندگیم یک موقعیت فوق العاده را از دست دادم.چون همه تمرکزم مال اون آدم بود،نتیجش چی شد؟همون آدم از اون چالش که رد شد نفر اولی بود که بدون اینکه من حتی مطرح کنم و لام تا کام حرف بزنم یا منتی بزارم،چون آدم برای عزیزش کاری میکنه که منتی نداره ،برای دل خودش کرده.برگشت گفت اشتباه کردی که دنبال زندگیت نرفتی و موقعیتت را حروم من کردی.من ازت نخواستم.همونجا بخودم گفتم غلط کردی دیگه دلسوزی بکنی،کمک بکن ،اما دلسوزی نه.حالا به شما میگم دلتون جز برای خودتون تو عالم برای هیچ بنی بشری نسوزه.از کمک دریغ نکنید اما دلتون هم نسوزه،هرکاری می کنید برای دلتون بکنید و برای آرامش روحتان.
.............................
امروز سالروز رفتن پدربزرگ عزیزمه .جز محبت ازش ندیدم و جز خاطرات خوشش چیزی ازش یادم نمیاد.مردی که تو اوج زمانی که مردها عاشق داشتن پسر بودند،عاشق تک تک دخترهاش بود و جونش بند جون دخترهاش.موهاشون را خودش باید شونه میکرد و می بافت و بغلشون میکرد و میبویید و می بوسید.مثل همه مردهای قدیمی مهمان خانه داماد شدن برایش سختترین کار بود ،اما صبح به صبح باید هرگوشه شهر سر میزد تا دختراش را ببینه که حالشون خوبه.واقعا حقیقتی است که از آدمها فقط خاطراتشونه که به جا میمونه،حتی صداشون هم فراموش میشه،اما خاطراتشون تا ابد به جا میمونه و من بهترین خاطرات را از بهترین پدربزرگ دنیا تو خاطرم دارم.مرد درونگرایی که محبتش را زبونی به زبون نمیاورد اما عملی همه جوره نشون میداد،تا جایی که مامانم همیشه میگفتن درجواب مادربزرگم که میگفتن انقدر این دخترها را لوس نکن.پدربزرگم میگفتن دختر باید از محبت پدر سیراب باشه که محتاج محبت غیر نشه،اما پسر را باید محکم بار بیاری و لوس نباید بار بیاد که طاقت سختی روزگار را داشته باشه.خدا همه رفتگان خاک را رحمت کنه و پدربزرگ من را هم بیامرزه .
نون نداشتیم،از ته فریزر دو سه تا نان باگت بود درآوردم با داداش کوچیکه شام بخوریم.مامانمم که از سرشب سردرد داشتن،خوابیده بودن.رفتم ببینم بیدارن براشون لقمه بگیرم،گفتن یک لقمه کوچیک بمن بده.نون را نصف کردم و لقمه گرفتم و نشستم با داداش کوچیکه به کل کل کردن و لقمه گرفتن که دیدم مامانم داد میزنن مهدعلیاااا بدو بدو بیا.با چه استرسی دوییدم که ببینم چی شده؟!بلههههه
ته نان را مامان نگاه کرده بودند،دیدین مردها ریششون را میزنن ،سنگ روشویی پر از خرده مو میشه؟؟؟ته نون پر از خرده مو بود.هیچی دیگه داداش کوچیکه را فرستادم از سرکوچه یک مدل نون دیگه بخره،خریده اومده میگه بیا این نون را چک کردم دیگه پشم نداره،با دل راحت بخور
تو شهر ما خیلی صورت خوشی نداره یک خانم نانوایی بره،البته این تفکر هنوز تو قدیمی ها رواج داره و امروزی ها مثل خیلی چیزهای دیگه این را هم منسوخ کردند.
پدرم هرگز از این اعتقادات نداشتند و میگفتن زن هم مثل مرد باید خیلی مهارتها را یاد بگیره که اگر جایی لازم شداستفاده کنه.این شد که همه خواهرها مستقل بار اومدن غیربنده،چون هربار یک قدم برداشتن که من کاری یاد بگیرم یک بلا سرخودم آوردم و پشیمون شدننمونش نونوایی رفتن که بدون اغراق بلد نیستم و تا حالا به اندازه انگشتای دوتا دست نون نخریدم و تازه همونم هرکی تو نونوایی بوده کمکم کرده،اعم از نونواها بگیر تا مشتری ها
........
پ.ن:ممنون از محبتت تک تک شما و روی ماهتون را میبوسم .طبق نظر اکثریت همین مهدعلیا باقی میزارم باشه.دلتون شاد و لبتون پرخنده باشه الهی
اولین بار که مجبور شدم نون بگیرم،ارشد بودم.هم اتاقی هام رفته بودن شهرشون و نون نداشتیم.ما تو دانشگاه نونوایی داشتیم.رفتم اونجا یک گوشه ایستادم ببینم بقیه چیکار میکنن یاد بگیرم،منم نون بخرم.تازه شجاعتم را داشتم جمع میکردم برم جلو که خود نونوا از پشت دخل دراومد و گفت آبجی چندتا میخوای؟گفتم.برام نون ها را برش زد،مرتب تو پاکت گذاشت پولشم گرفت و راهیم کرد.بعدم گفت هربار اومدی،فقط به خودم بگو چندتا و همینجا بایست و تا آخرم همین بود
بار بعد یک نونوایی بود که نون های سبوس دار خوشمزه با تنور سنتی هیزمی میپخت.نسبت به نون عادی،قیمتش چندبرابر بود اما خب واقعا نونش حرف نداشت و می ارزید.اونم هروقت میرفتم خودش برام تکون میداد تا خنک بشه و میزاشت تو پاکت و بهم میداد.تازه میگفت کیسه پارچه ای بیار،چرا پاکت؟
حالا چرا نوشتم.
امشب رفتم نونوایی و باز چون مدتها بود نونوایی نرفته بودم،یادم رفته بود باید تو صف بایستم .هیچی دیگه حرص آقاهه جلویی و خنده پشت سری ها را درآوردم که یکی اون برمیداشت،دوتا من از نونهایی که دستگاه مینداخت روی اون توری و تازه تهش فهمیدم چه خبطی کردم و چرا بقیه به زبون محلی یک چیزی میگن و میخندن
هیچی دیگه گفتم برای شما بگم تا همین مهارتهای کوچیک را هم یاد بگیرید تا مثل من خبط و خطا نداشته باشید.
پ.ن:طبق نظر اکثریت همین مهدعلیا باقی میزارم.مرسی از محبت تک تک شما عزیزانم.امیدوارم دلتون همیشه شاد باشه،تنتون سلامت و لبتون پرخنده.سفره هاتون هم پربرکت.