خدا همه ما را بیامرزه

الان توی خبرها خبر خودکشی یک رزیدنت ارتوپدی را خوندم.از اصطلاحات سر در نمیارم ،فقط انقدر فهمیدم که شیفتهای ۲۴ساعته انقدر براش بستن که رسوندنش به ته خط و اون لحظه که آدمها از خدا میخوان،لحظه ای عقلشون را ازشون نگیره و این آدم به دلیل فشارزیادی که رویش بوده،عقلش را از دست داده.یاد یکی از اقوام سببی خودمون افتادم چندسال قبل که اون هم پزشک بود و  به دلیل مشکلاتی که تو محل کار پیش اومد و مشکلاتی که با خانواده خودش و همسرش داشت،یکروز سحرماه مبارک که همسرش سرکار بود به زندگیش پایان داد.اون هم سابقه خودکشی داشت،مثل این رزیدنت،اما...

یاد دوره لیسانسم افتادم ،استاد سختگیری داشتم که حتی اگر روی پا بند نبود،کلاسهاش تعطیل نمیشد.یک جلسه کلاسش تعطبل شد و همه ما موندیم که چه سنگی از آسمون افتاده که استاد کلاس تعطیل کرده؟معلوم شد پسرعموی هیجده ساله استاد،در نبود خانوادش ،به زندگی خودش پایان داده.جلسه بعد که اومد سرکلاس بشدت تکیده بود و فقط یک جمله گفت.گفت همیشه از خدا بخواهید برای یک لحظه به خودتان واگذارتون نکنه.نمیدونم چی باعث اینکار میشه.اما پوقعیتهایی تو زندگیم بوده که به راههاش فکر کردم.اما چون آدم ترسویی هستم و دلم نمیخواد اون دنیا خدا پشتش را بهم بکنه و بگه لایق نگاه و بخششم نیست،حتی در حد حرف به عملی کردنش فکر هم نکردم.اگر اطرافتون کسی هست که اندیشه اش را داره یا سابقه اش را ،حواستون بهش باشه.گاهی خیلی زود دیر میشه.

گرگ قصه ما از بزغاله ها کوچیکتر بود،چندین بار مورد حمله بزغاله قرار گرفت و خورده شد:)))

برای اینکه فسقلی با گوشی بازی نکنه،یک کلیپ توی اینستا که یک پسر ده ساله را نشون میدادکه در استرس دچار ریزش موی سکه ای شده بود ،نشونش دادیم و با ترسوندنش که به واسطه کار زیاد با گوشی اینطور شده،از گوشی دور کردیم.جایگزینش هم شد بازی کردن من و مامان باهاش که خب با توجه به جنسیتش عاشق دوییدنه .از مامان که انتظاری نیست،میمونه خاله اش که اونم اصلا حال نداره.در نتیجه امروز تصمیم گرفتم،چون تئاتر خیلی دوست داره ،از همین خصیصه استفاده کنم و با توجه به قصه ها باهاش نمایش بازی کنم.چندتا قصه ساده را که بازی کردیم،پیشنهاد شنگول منگول بهش دادم که قراره بره فیلم سینماییش را ببینه،قبلش با هم نمایشش را بازی کنیم .قرار شد چهارتا نقش مامان بزی و سه تا بزغاله را من ایفا کنم و فسقلی بشه آقا گرگه.آقا بازی داشت خوب پیش میرفت تا رسیدیم به آخراش که شکم گرگه را مامان بزی پرسنگ کرد و دوخت.گرگه قرار شد بره سرچاه آب بخوره...

گرگ ما یکم خسته بود و حاضر نبود از حالت خوابیده بلند بشه ،بسختی داشت بلند میشد که یکی دو بادی در کرد و همونجا از خجالتش و در حالی که از خنده خود گرگه دوباره ولو شده بود گفت گرگه شکمش زیادی پر شد ،گو.زید ،از شدت گو.ز افتاد تو چاهنمایش همونجا تموم شد و خاله و خواهرزاده از،شدت خنده دیگه ولو شدند کف خونه

پ.ن:بی ادبی بود ببخشید،اما حتی جناب سعدی هم ازش نوشتند،پس این گناه بر گردن بزرگان ادبیات است که من را از راه بدر کردند.

کاسب حلال خور

رفتیم برای بله برون داداش،چادر سفید بخریم .اولین مغازه که خیلی معروفه و به روزترین چادرهای سفید و رنگی مال اون هست را رفتیم تو.پسره یکسره یا شعر خوند یا جک گفت و انقدر چادر باز کرد تا مامان مجبور به انتخاب شدند و یکی را گرفتیم.فقط شانسمون ته طاقه بود و قیچی نزد،برای همین باهاش تموم کردیم که اگر عروس نپسندید میاییم جابه جا می کنیم.هیچی دیگه ما اومدیم بیرون و رفتیم دوتا خیابون پایینتر پاساژ و بورس پارچه های ملافه ای،مامان میخواستن پارچه بخرن برای روبالشتی که دیدیم ااا یک مغازه چادر رنگی اونجا باز شده و دست برقضا از همون چادرهای سفید هم داره،رفتیم تو و قیمت گرفتیم و فهمیدیم دو میلیون ناقابل سرمون کلاه رفتهیعنی مثلا چادری که یک قواره اش کلا یک میلیون بود را ما سه میلیون خریدیم!!!همون جنس و همون مارک بود.البته که رفتیم و چادر جناب گرون فروش را پس دادیم ،چقدر هم دعوامون شد ،سراینکه میگفت شما جنس را نمیفهمید و...قبول هم نداشت که مارک و جنس یکی بوده،اما چون قیچی نزده بود مجبور شد قبول کنه و پول را پس بده،اماااااااا....

پدربزرگم از بازاری های قدیمی بود و میگفت کسی وقتی میخواست تو بازار کار کنه ،اول میرفت درس مکاسب میخوند تا حروم قاطی مال حلالش نکنه.البته که خب حرف پدربزرگ را نمیشد به همه تعمیم داد،اما تا داییم این درس را نخوند بهش اجازه کار تو بازار را نداد.بعدم میگفت کاسب شریک مال مردمه،نباید دزد باشه و حسابی حواسش جمع بود.کاسب خوش انصاف مشتری خودش را پیدا میکنه و کاسب دزد مشتریش را از دست میده.اونموقع به همین فکر کردم که خب وقتی من به همه دوستانم آدرس اون یکی چادرفروشی را بعنوان آدم منصف و درست بدم و این را به عنوان دزد معرفی کنم،آیا ارزش این کلاه گشادی که داشت سر ما میگذاشت را داره؟؟؟چون مغازه مال خودشه و اجاره نمیده،حتی بحث کرایه و جای مغازه را هم نمیشه مطرح کرد.حداقل من اگر خودم وقت فروش ۱۵۰درصد رو جنسم میکشم،مشتری ثابت خودم را دارم که میدونه من با چه سودی میفروشم و با طیب خاطر بهم پول میده و از شیر مادرحلالتره برامآدم کاسبم میشه باید منصف باشه،مشتری،مشتری میاره.

جوری مریض شدم که روی بانوان باردار سرزمینم را سفید کردم.حالت تهوع و بی اشتهاییم به اونجا کشیده که رو به روم حتی کسی یک بیسکوییت بخواد بخوره،خونش پای خودشه،چون من تهوع دارم.آخرین باری که اینطوری شدم،یادمه ۱۹سالم بود،دلم گرفته بود با مادر و پدرم پیاده رفتیم تا یک پیتزایی نزدیک خونمون که تخت تو خیابون زده بود،چون خیابون کوچولویی بود که مثل ولیعصر دوطرفش درختهای تو هم رفته بود و چون تهش بسته بود و کسی نمیرفت،تخت زده بود.خلاصش ما رفتیم پیتزا خوردیم و همون شد که من تا یک هفته بعد با سرم زنده بودم و بعد از اون هرغذایی که آویشن داشته باشه را نمیتونم بخورم،چون به سرعت حالم بد میشه.حالا چی خوردم نمیدونم،فقط میدونم خاک تو سر هرمریضی که اینجور آدم را از پا میندازه.

ماجراهای من و پستچی محله!

قبل کرونا تنها کسی که تو خونه ما خرید اینتر.نتی میکرد داداش بزرگه بود و البته من کتاب میخریدم،چون خیلی وقتها حتی با هزینه پست،قیمت کتاب از خرید حضوری برایم به صرفه تر در میومد.اولین باری که من با آقای پستچی روبرو شدم،گواهینامه داداش بزرگه اومده بود و هیچکسی هم غیر من خونه نبود.آقای پستچی گفت برو یک چیزی بیار ثابت کنه تو خواهرشی تا من بهت بدم!! شناسنامه مامان و خودم را بردم دم در،چک کرد و گفت خب حالا که شناختمت دیگه دفعه های بعد نمیخوامتو همون تایم اهالی خونه مصمم شدن برای قیمت بهتر نت.همرا.ه،هرکدوم یک سیم ایرا.نسل بخرن و خب سیم جایزش میومد دم خونه و بالطبع من دم در تحویل میگرفتم که یکروز آقای پستچی روی موتورش گفت دختر تو چندتا سیم میخوای؟من را خسته کردی از،بس سیم خریدیخلاصش اون گذشت و چندوقت بعدش من برای کارم یکسری کتاب از نمایشگاه کتاب خریدم که نتیجش شد هرروز هفته پستچی برام یکیش را میاورد که روز آخرواقعا قاطی کرد و گفت رشته ات چیه دخترجون که اینهمه سیم کارت و کتاب خریدی؟
 از اونجایی که خواهرا و برادرا ،هرچی بخرن آدرس اینجا را میدن که در نود درصد مواردکسی هست در را باز کنه،آقای پستچی از ما شاکیهآخرین بار هم شرکت شو.نیز که من دوسال پیش براساس یک پست اینستاگرامی برای خودم و ناصرجون،فرمهاش را پر کرده بودم تا شکلات برای تولد کادو بگیرم،برای ناصرجون شکلات دادن و خب چون فامیلی ناصرجون خاله متفاوت از ماست،مامان که رفته بودن دم در تحویل بگیرن،گفته بود شما قا.جاریه ندارید که؟مامان گفته بودن سلطان صاحبق.ران نوه منهشاکی شده بود که حاج خانممممم این بچه هاتون خجالت نمیکشن آدرس شما را میدن،خب آدرس خودشان را بدناین اتفاق دو روز پیش افتاده بود،الانم،داداش بزرگه وسیله کارش را خریده بود و من رفتم تحویل بگیرم که واقعا آقای پستچی  دود از کله اش بیرون میومد که دو روز پیش دم خونتون بودم ...اینم از ماجراهای من و پستچی محلمونحالا خوبه اینفلوئنسر نیستم،وگرنه دم در میکشت منو
پ.ن:شخصا جز از خرید کتاب که البته گاهی فروشنده فاقدشعور لازم بوده و کتاب خراب که چندصفحه نداشته یا جلد پاره بوده و...برایم فرستاده،از بقیه خریدهای نتی به هیچوجه راضی نبودم.البته فقط یک خرید دیگه هم داشتم که خیلی خوب بود،اون هم لباس هندی خونه ای بود که از بندر.ترکمن برام ارسال شد و واقعا مثل عکسش بود و جنس خوبی هم داشت.بقیش هیچکدوم مطابقت نداشت و فقط اعصاب خردکن بودند.