یک مشت حرف

شاید خیلی خودخواه به نظر بیام،اما یک چیزی را به عنوان حاصل تجربه یک عمر بهتون میگم.هیچوقت به یک آدم اعتماد صد در صد نکنید و هیچ وقت هم دلتون برای کسی نسوزه.البته این به این معنا نیست که کمکم به دیگران نکنید،اصلا این معنا را نداره.اتفاقا هرکجا دستتون رسید کمک کنید اما دلسوزی ممنوع.

خواهرم یک هم اتاقی داشت تو همون دهه های هفتاد که واقعا ارتباط دختر و پسر حداقل تو شهر ما تابو بود،این بشر تو همون سالها با رفیق برادرش دوست شده بود و ازدواج کرده بودند.هردو هم دانشجو،آقا دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران و خانم هم دانشجوی مهندسی تو یکی از شهرهای اطراف ما.کافی بود آقاهه با یک همکلاسی خانم حرف بزنه،فریاد و فغان خانمه بالا بود که این بمن خیانت کرده.تمام تایمی که تو خوابگاه با خواهرم اینها بود داستانهای خیانت آقا را میگفت که این خانمه مچش را گرفته و چون دوسش داشت، جدا نمیشد.خواهرمن کل آخرهفته که میومد خونه و تو خوابگاه بود ناراحت این خانمه که چرا این آدمی که انقدر قشنگه و از یک خانواده به نام تو شهراست،با شوهرخائنش مونده؟اون ترم درس نخوند و همه فکرش درگیر بود و وقتی آخر ترم مشروط شد و همون خانمه شاگرداول شد،تازه فهمید دلسوزی بی جاش،چه سنگین براش تموم شده و همین شد که از ترمهای بعد یک گوشش را در کرد و یکی دروازه و دیگه دلسوزی نکرد و وقتش را هدر اینکار نکرد.

خود من سالها بعد سر همین دلسوزی بی جا برای یکی از نزدیکترین افراد زندگیم یک موقعیت فوق العاده را از دست دادم.چون همه تمرکزم مال اون آدم بود،نتیجش چی شد؟همون آدم از اون چالش که رد شد نفر اولی بود که بدون اینکه من حتی مطرح کنم و لام تا کام حرف بزنم یا منتی بزارم،چون آدم برای عزیزش کاری میکنه که منتی نداره ،برای دل خودش کرده.برگشت گفت اشتباه کردی که دنبال زندگیت نرفتی و موقعیتت را حروم من کردی.من ازت نخواستم.همونجا بخودم گفتم غلط کردی دیگه دلسوزی بکنی،کمک بکن ،اما دلسوزی نه.حالا به شما میگم دلتون جز برای خودتون تو عالم برای هیچ بنی بشری نسوزه.از کمک دریغ نکنید اما دلتون هم نسوزه،هرکاری می کنید برای دلتون بکنید و برای آرامش روحتان.

.............................

امروز سالروز رفتن پدربزرگ عزیزمه .جز محبت ازش ندیدم و جز خاطرات خوشش چیزی ازش یادم نمیاد.مردی که تو اوج زمانی که مردها عاشق داشتن پسر بودند،عاشق تک تک دخترهاش بود و جونش بند جون دخترهاش.موهاشون را خودش باید شونه میکرد و می بافت و بغلشون میکرد و میبویید و می بوسید.مثل همه مردهای قدیمی مهمان خانه داماد شدن برایش سختترین کار بود ،اما صبح به صبح باید هرگوشه شهر سر میزد تا دختراش را ببینه که حالشون خوبه.واقعا حقیقتی است که از آدمها فقط خاطراتشونه که به جا میمونه،حتی صداشون هم فراموش میشه،اما خاطراتشون تا ابد به جا میمونه و من بهترین خاطرات را از بهترین پدربزرگ دنیا تو خاطرم دارم.مرد درونگرایی که محبتش را زبونی به زبون نمیاورد اما عملی همه جوره نشون میداد،تا جایی که مامانم همیشه میگفتن درجواب مادربزرگم که میگفتن انقدر این دخترها را لوس نکن.پدربزرگم میگفتن دختر باید از محبت پدر سیراب باشه که محتاج محبت غیر نشه،اما پسر را باید محکم بار بیاری و لوس نباید بار بیاد که طاقت سختی روزگار را داشته باشه.خدا همه رفتگان خاک را رحمت کنه و پدربزرگ من را هم بیامرزه .


نظرات 7 + ارسال نظر
گیل‌پیشی چهارشنبه 28 آذر 1403 ساعت 20:03 http://Www.temmuz.blogsky.com

عمه جونم، واقعا همین‌طوره‌. محبت به دیگران باید در کنار محبت به خودمون باشه.
عمه، پدر بزرگت، به پدر بزرگ من رفته. روحش شاد.
چرا انقدر به من رفتید

دقیقا همینطوره عمه جون و البته خودت تو اولویت باشی ننه
روح هردوشون شاد باشه عمه جان
میگم ما دوقلوییم

سمیرا پنج‌شنبه 22 آذر 1403 ساعت 18:35

در نور و رحمت الهی باشن ان شاءالله

قربون محبتت عزیزدلم

مهر و ماه پنج‌شنبه 22 آذر 1403 ساعت 12:05

سلام مهدعلیا جون
همیشه با خوندن مطالبت ناخودآگاه با تو همذات پنداری میکردم ولی دیگه نمیدونستم در این حد شبیهیم! تقریبا مطمئنم نزدیکترین افراد که میگی احتمالا یکی از خواهرات بوده که متاسفانه در قبال منم همینطوره... البته من وقتی دیدم "نیکی که از حد بگذرد، نادان گمان بد زند" بعد از سالها کاملا به روی مبارکش آوردم و تو چشمش فرو کردم که "الی الابد" مدیون منی والا گاهی لازمه! آخرش هم مثل سریال تدلاسو باید بگی "سس باربیکیو" تا چون حسابی از حرفت کباب شده این سس براش مفیده

رحمت خدا بر پدربزرگ مهربان و پدر بزرگوارت و همچنین پدر دوست داشتنی من

سلام ننه جان
سس باربیکیوحتما میگم
الهی آمین

لیمو سه‌شنبه 20 آذر 1403 ساعت 10:31 https://lemonn.blogsky.com

روحشون شاد باشه مهدعلیا جون
با حرفت موافقم دلسوزی برای دیگران جز ضربه و پشیمونی چیزی نداره.

قربونت عزیزم،روح رفتگانت شاد

رضوان سه‌شنبه 20 آذر 1403 ساعت 08:42 https://nachagh.blogsky.com/

مهربان بانوی دلسوز از تجربه خود می گوید که...ولی من دست خودم نیست عمرم را برای دل خودم برای دیگران ...
خدا روح والای پدر بزرگ تان را شاد کند.

شما تک و خاص هستید
قربون محبتتونخدترفتگانتون را رحمت کنه

مریم دوشنبه 19 آذر 1403 ساعت 23:38

سلام سلام مهد علیا ..قسمت اول.. امان امان .. چرا کسی ده سال زودتر اینا رو بهم نگفت ‌.. منم مثل شما آینه عبرت شدم عمه خانم جان ...
داد بیداد...

سلام عزیزدلم
واقعا کاش کسی میگفت
خدانکنه عمه جون

قره بالا دوشنبه 19 آذر 1403 ساعت 20:21

بسیار تا بسیار موافقم عمه جان


خدا بیامرزه
روحشون شاد
واقعا چی مهمه جز همین خاطرات خوب؟

فدااات
قربونت عزیزمروح رفتگانت شاد
هیچی بخدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد