وقتی وبلاگ نویسی را شروع کردم،از هراتفاقی که میفتاد مینوشتم.مثلا ساندویچ خوردم،اینطور کردم...بعدتر با وبلاگهای متعددی که ساختم تصمیم گرفتم همون اتفاقات را به شکلی طنزآمیز بنویسم. چقدر موفق بودم نمیدونم.وبلاگ قبلیم ،عمه اقدس را برای این بستم که اون اواخر دیگه طنزی در کار نبود و بیشتر جنبه نصیحت و دردنامه داشت .این منو اقناع نمیکرد.دفتر دیگه ای باز کردم با این عنوان که می بینید.حالا از اینجا هم میخام برم،شاید هرازگاهی بنویسم،اما شکل سابق را نداره.خیلی عذرخواهم که این متن آخر برای من غمنامه است.بیشتر معذرت میخوام که کامنت های قبلیتون را تایید نکردم و نمیکنم.چون اصلا تو شرایط روحی خوبی قرار ندارم.بیشتر تو همون کانال تلگرامی مینویسم.اما اینجا را نگه میدارم،چون یادگار محبت بی حد و حصرشما بمنه و میگم شاید برگردم شایدم نه.
حقیقت اینه که خواهرم فقط بخاطر میل زیادش به مادرشدن ازدواج کرد.تو این سالها بارها بچه دار شد،حتی یکبار تا شش ماهگی بچه موند اما بعد به دلایلی از دستش داد و بچه سقط شد.دوباره و بتازگی باردار شده بود.تازه سه ماهه شده بود و امشب با ذوق رفت دکترش که معلوم شد،دوروزه بچه تو شکم مادر مرده.اگر بهتون بگم همپای خواهرم از این درد دارم بخودم میپیچم دروغ نگفتم.خیلی به بچه امید بسته بود.خیلی دوسش داشت.حالا...
از ته قلبم امیدوارم ناامیدی و دردش را حس نکنید،خیلی سخته.اگرجایی داشتم که دردم را فریاد بزنم،اینجا نمینوشتم.اما از زور درد ،نمیدونم باید چه غلطی بکنم.خیلی سخته،خیلی